اشکال من در زندگی با این مردم این است که
من صداقت بیش از حدی دارم که خیلی به حماقت شبیه است
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان ز او شدهام بی سر و سامان که مپرس
کس به امید وفا ترک دل و دین مکناد
که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس
به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست
زحمتی میکشم از مردم نادان که مپرس
زاهد از ما به سلامت بگذر کاین می لعل
دل و دین میبرد از دست بدان سان که مپرس
گفتوگوهاست در این راه که جان بگدازد
هر کسی عربدهای این که مبین آن که مپرس
پارسایی و سلامت هوسم بود ولی
شیوهای میکند آن نرگس فتان که مپرس
گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم
گفت آن میکشم اندر خم چوگان که مپرس
گفتمش زلف به خون که شکستی گفتا
حافظ این قصه دراز است به قرآن که مپرس
حافظ
داد و بستان راز با هم بودن است
خود به جای دیگری فهمیدن است
هرکه وی را ناز و نعمت پرورید
روزگاری بعد چکش خوردن است
یا پدر فرزند را وارسته کرد
یا طبیعت، جبر یا نالیدن است
گوش نادان را نباید پند داد
هرکه عاقل شد پی دانستن است
شاعرشبانه (گل سرخ)
تو همه سبزه و دریا تو همه رویایی
تو پر از نور امیدی تو پر از آوایی
من در این دشت غریبان نشدم یار کسی
چون تو تنها به سرای دل من می آیی
گرچه در عالَمِ من درد و تو را عالَم، خوش
آنچه در حال پریشان من است میدانی
تکیه بر حال گذاران مکن ای نازک من
غافل از روز پریشانی و نا سامانی
گل سرخ( شاعرشبانه)