که مپرس

دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس

که چنان ز او شده‌ام بی سر و سامان که مپرس

کس به امید وفا ترک دل و دین مکناد

که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس

به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست

زحمتی می‌کشم از مردم نادان که مپرس

زاهد از ما به سلامت بگذر کاین می لعل

دل و دین می‌برد از دست بدان سان که مپرس

گفت‌وگوهاست در این راه که جان بگدازد

هر کسی عربده‌ای این که مبین آن که مپرس

پارسایی و سلامت هوسم بود ولی

شیوه‌ای می‌کند آن نرگس فتان که مپرس

گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم

گفت آن می‌کشم اندر خم چوگان که مپرس

گفتمش زلف به خون که شکستی گفتا

حافظ این قصه دراز است به قرآن که مپرس

حافظ

من بی مایه که باشم که خریدار تو باشم

من بی‌مایه که باشم که خریدار تو باشم           حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم

تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری         که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم

خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم             که تو هرگز گل من باشی و مـن خار تو باشم

هرگز اندیشه نکردم که کمندت به من افتد       که من آن وقع ندارم که گرفتار تو باشم

هرگز اندر همه عالم نشناسم غم و شادی            مگر آن وقت که شادی خور و غمخوار تو باشم

گذر از دست رقیبان نتوان کرد به کویت            مگر آن وقت که در سایه زنهار تو باشم

گر خداوند تعالی به گناهیت بگیرد                گو بیامرز که من حامل اوزار تو باشم

مردمان عاشق گفتار من ای قبله خوبان          چون نباشند که من عاشق دیدار تو باشم

من چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم           مگرم هم تو ببخشی که سزاوار تو باشم

گر چه دانم که به وصلت نرسم بازنگردم         تا در این راه بمیرم که طلبکار تو باشم

نه در این عالم دنیا که در آن عالم عقبی       همچنان بر سر آنم که وفادار تو باشم

خاک بادا تن سعدی اگرش تو نپسندی         که نشاید که تو فخر من و من عار تو باشم

سعدی