امروز از صبح خانه ی عمو بودیم
کلی بازی کردیم و گفتیم و خندیدیم. آخر عمه و بچه هایش که سالها بود آن ها را ندیده بودم هم آمدند.
دختر عمه ام روانشناسی قبول شده بود و مثل من ترم ۲ بود. خیلی عوض شده بود. آنقدر که حتی او را نمی شناختم و خاطرات دوران کودکی ام با او را هم به یاد نمی آوردم.
در آغاز کمی خودم را گرفته بودم و با کسی حرف نمی زدم اما همه چیز از بازی اسم و فامیل شروع شد و به بازی وسطی و والیبال ختم شد و به همین صورت تا شب سرگرم بودیم.
هم اکنون خدا را به خاطر امروز شکر می کنم و فردایی شیرین تر از امروز را می خواهم.
حالا که مدت ها از دوران کودکی و بازی ها و تفریحات آن دوران می گذرد و روابط پس از فوت پدرم بسیار سرد شده می فهمم که چقدر به این با هم بودن ها شوخی کردن ها گفتن و شنیدن ها و تمام این با هم خندیدن ها محتاجم.
امروز روز خوبی بود. احساس کردم که امروز را زندگی کردم نه اینکه تنها زنده باشم.
با اینکه تمام فکرها مشکلات روانی خانوادگی و ... با من بود ولی وجود هیچکدام را امروز احساس نمی کردم.
خدایا من می خواهم زندگی کنم پس خود نیز به من زندگی بخش.