(*زندگی نامه فردا شود امروز ببین*)
(*زندگی نامه فردا شود امروز ببین*)

(*زندگی نامه فردا شود امروز ببین*)

آیینه ای رو به آسمان

(( حس نا‌ آرامی ))

در سراپای وجودم   

حس نا آرمی   

باورم شد        که من امروز دگر می میرم   

چهره بر خاک کشیدم  

 گفتم آهسته به او 

این منم         گرم در آغوش بگیرم 

 در سراپای خیالم  

همه چیزم دود شد   

شهرت فرداها   

کشف ناپیداها   

و درخشیدن من چون خورشید 

چه کسی حال مرا می بیند 

هیچکس   

چه کسی از دل من می پرسد   

هیچکس   

چه کسی با غم من می گرید   

چه کسی حرف مرا می شنود    

به خدایم هیچکس   

وقت مرگم همگی می آیند   

همگی می گریند   

و من آن بالاها به شما می خندم   

و به آسانی من همه را می بخشم   

مادرم می گوید    

که حلالم نکند گرچه بمیرم اما   

من حلالش کردم   

من شما را همگی بخشیدم   

نه بر آن امیدم   

که شما نیز ببخشید مرا    

نتوانید شما 

من فقط می دانم