(*زندگی نامه فردا شود امروز ببین*)
(*زندگی نامه فردا شود امروز ببین*)

(*زندگی نامه فردا شود امروز ببین*)

آیینه ای رو به آسمان

چیزی نمونده. داره تموم میشه...

رفتی‌ از این آغوش چه راحت و باز منم تنها و خاموش چراغم

چه بی‌ اعتنا رفتی‌  هه...      نفهمیدم حس من واست یه تفریحه

تو که میدونستی وجود تو ترک درداست      تو میدونستی نبود تو مرگ فرداست

ولی‌ آروم آروم زیر بارون داغون      قدم میزنم و تو هم شادی با اون یارو

سرا پا گوش بودم وقتی‌ که تو داشتی حرفی‌      حالا که بهت نیاز دارم گذاشتی رفتی‌؟

باشه، منم میذارم رگ این گردن      که رفتم و دیگه پیشت برنمیگردم

ولی‌ روزی رو میبینم که یارت سیره      از تو با یکی‌ دیگه از کنارت میره

به هر دستی‌ که بدی میگیری از همون دست      این نفرین من نیست بازی زمونست

اون میخواد که دل تو با حرفهاش خواب شه      صبر کن بذار یه کمی‌ یخ هاش آب شه

وقتی‌ میفهمی چه کسی‌ پشت روبنده      که به احساست بزنه یه مشت کوبنده.

چقدر باهات حرف دارم و چقدر خرابم      کاش لااقل بودی میدادی یه خط جوابم

تو که هی‌ میگفتی‌ تا ته خط باهام هستی      چرا رفتی‌ و با درد دست و پاهامو بستی؟

چرا ؟ ها ؟ بخدا تا به من حرفی‌      نزنی‌ نمیرم تو چرا واقعا رفتی‌؟

لااقل یه چیزی بگو، بگو دوستت نداشتم      بگو از خدام بود که تو شب و روزت نباشم

یعنی‌ قصدت از اول این بود که با من نمونی؟      حرف بزن، تو که اینقدر نامرد نبودی

چی‌ میگم اون دیگه نیست پیشم      چشم، تو این امتحان هم بیست میشم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد