من در این ویرانه دیری از جفاها مرده ام
از غم این سال ها اکنون دلی بشکسته ام
تار و پودم را ز غم ها تا به اکنون با فتم
خاطرم را از نگاهت تا مثل دریا ساختم
بس دگر این زندگانی در فنا ها بس دگر
می روم من سوی نوری سمت مغرب درنگر
شاید آنجا مردمان را تیغ بر هم بسته بود
قلب ها را سینه تنها عاشقی پر کرده بود
شاید آنجا سوی بالاتر رهی هموار تر
شاید آن یک نقطه نور آنجا شود پر بار تر
من هنوز از نور؛چشمی بر نگیرم تا جنون
تا که دنیا باز داند باز مجنون شد برون
عالمی را غرق اشکم کردم ازهجران او
بس دگر این اشک ها شاید شود درمان او ...
(( هنوز هم قدم بر می دارم ))