(*زندگی نامه فردا شود امروز ببین*)
(*زندگی نامه فردا شود امروز ببین*)

(*زندگی نامه فردا شود امروز ببین*)

آیینه ای رو به آسمان

جمعه ای پر درد

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

(( عشق هرگز شکست نخورده ))

(( عشق هرگز شکست نخورده و مأیوس نمی شود و تا زمانیکه عشق هست زندگی شیرین است و انسان تغییر نمی کند مگر با عشق و اراده)) ( پائلو کوئلیو)

 

آری عشق هرگز شکست هم نخواهد خورد حتی اگر با تلاش تمامی انسان ها همراه باشد زیرا که انسان جزء کوچکی از آن است چه برسد به ناانسان هایی که برای سرکوبی آن تلاش می کنند . و من تا زمانی که حتی ((خسوف های کژخیم شکوهم را به ستیز بر می خیزند))(تاگور) ادامه داده ام و خواهم داد . ولی اگر روزی بدان منتهی شودم که بدانم مطلوب در سددم بوده توانم نخواهد بود . آری من همان ماهم که روشنی ام را به اطراف می پراکنم و لکه های سیاهم را برای خویش نگاه می دارم و تا ابد نیز همچون ستاره ای خواهم بود که در آنسوی آسمان ها قرار دارد زیرا که اگر هم روزی نباشم تا سالیانی دراز باز هم نوری در آسمان شب خواهم بود و این دیگر نهایت است . چه می خواهم بگویم . هر که چیزی می اندیشد ولی اگر من نویسنده ام می گویم که راه دوری نروید و کلامم را در خود آمیزید . آنگونه خواهد بود که فقط برای خود ننوشته ام . ولی من هنوز به کیش ستاره ها نپیوسته ام . من هم اکنون خورشیدم ؛ نیم روزی در مقابل ، نیم روزی پشت سر و این را هیچ سبب نمی شود جز چرخش شما زمینیان زیرا که من پیوسته پا برجا هستم و در حال سوزش و گدازش و همچنین بخشایش . گرچه شاید خود به دور چیز دیگر می چرخم و شاید آنچیز بر دور دیگر ولی برای شما همیشه ثابت خواهم بود و آن زمان که رهسپار می شوم هم چون ستاره ای در دور دست برای دیگران همیشه خواهم بود چه روز و چه شب ولی دیگر با شماست که آیا بخواهید مرا ببینید یا نه . نور من عشق من است و هر بار که می نویسم می پراکند زان پس دیگر باید دید که ظرف تو چقدر است . آیا بدان حد رسیده ای که همه را برای خود برداری . جواب ((تو)) چیست ؟

من عاشقم . آیا هدفی بالاتر از این نیز دیگر می شود . پس شما ای زمینیان که عشق خود را حتی در کنار خود در پله ی اول می گذارید . بدانید که قطعاً در خسرانید که هیچ نمی کنید جز تباه و هیچ نمی شوید جز جسمی در گردش . دیگر چه رسد به...

به کدامین سوی می دوید و به کدامین سوی رهسپار شده اید . زندگی اینجاست و شما همچو تشنگانی هستید که در کنار چشمه ای ایستاده و دست بر روی ابروان خود نهاده و در دور برای سیرابی خود به دنبال چیزی می گردید و بی رنگی آب را دلیل بر عدم توانایی آن بر رفع عطش می دانید .

عشق تنها بازی احساس و گفتن دوستت دارم و فدایت شوم و نوشتن و خواندن و دیدار و حتی تا ابد کنار هم بودن نیست . عشق زیباتر از این ظاهر نمایی هاست . عشق را باید که با قلب احساس کنی و تمام هستی ات را بنیان نهاده بر آن بدانی . اگر روزی فهمیدی که این احساس روحانی در تو به خروش آمده بدان که عشقت را یافته ای . و دیگر آن زمان اگر هیچ مگویی و هیچ مخوانی و دگر هیچ هم ننویسی باز هم عاشقی .

و حال باز هم همچون همیشه با صدای بلند با غرور تمام و با تمام وجود و در اوج احساس بر پا ایستاده و گرچه وجودم را حوادث همچو شیشه ای پودر کرده و روحم را بر هم تنیده و تافته دو دست خود بلند کرده و در سکوت تمام نیمه شب فریاد می زنم :

(( خدایا من یک عاشقم . کمکم کن ))

و روی زمین زانو می زنم و غرق اشک می گویم:

(( خدایا دیگه از دنیا خسته شدم . دیگه نمی تونم این همه ظلمو ببینم و سکوت کنم . از این که هیچ کار نمی تونم بکنم دارم می میرم . خدایا کمکم کن ))

(( خدایا دیگه دارم می ترکم . خدایا دیگه نمی تونم . چرا من . مگه من از اول صادقانه نیومدم مگه نگفتم که فقط به تو نگاه می کنم و دستمو به طرف تو دراز می کنم . چرا دستمو نمی گیری . خدا یا من این همه تو رو دوست دارم چرا تو منو دوست نداری . خدایا از دو روزه از بس گریه کردم چشمام وا نمی شه ؛ سرم داره می ترکه . خدایا منو بکش و راحتم کن . دیگه مگه سختی هایی نابود کننده تر هم هست که من بخوام بکشم . خدایا من نیشتانا رو دوست دارم مگه نمی فهمی . چرا باید با من این جوری بشه . خدایا دارم دیوونه می شم . دیگه چقدر داد بزنم و بگم من عاشقم . خدایا به خودت قسم من عاشقم .

 

(( من عاشقم ))

 

خدایا دیگه بسه . من دیگه بیشتر از این نمی تونم . من مثل بقیه نیستم که فقط بتونم ادای عاشقی رو در بیارم . وجودم داره می سوزه . فکر کردی برای چیه به هر کی می گم 17 سالمه وحشت می کنه . آخه من چه گناهی کرده که تجربه های صد سال زندگی رو باید تو 17 سال بدست بیارم .))

 

(( کلامم را با خود در آمیزید شاید بتوانید بدانید چه خواهم که بگویم ))

     

(( خلوتی در شب ))

(( خلوتی درشب ))

در خلوت تنهایی خود گریه کنم باز

در گوشه این کلبه شود دفتر غم باز

آن کلبه که پروانه و شمعی به شبش بود

بنگر که سفر رفته ستاره ، ز شبم باز

گفتم که چو فردا شود از او خبر آید

لیکن نشد از خاک رهت سرمه کشم باز

مجنون چو به رخسار نگارش نظر افکند 

گفتا که به تن جان بود از این نظرم باز

اکنون چه بگویم که دگر جان به کفم نیست

از لحظه ی هجران تو بی جان شده ام باز

هر شب ملکی آید مهمان شود آن شب

گوید که کجا رفته سفر حوریه ام باز

 من از بر دیدار رخش آمده بودم

از او بده بر من خبری تا بروم باز

گویم به دلم چنگ مزن از سخن خود

خود بین سرو حالم تو ببین بال و پرم باز

از تاب فتادم دگر این جمله مگو تو

شاید که دگر روی زمین من نبوم باز