باز هم باید رفت

سلام همسفر . فقط برای تو اکنون می نویسم .

شنیده ام که در اوج بیداری به عشق رسیده ای .

من هنوز هم در همان کوچه به انتظار توام بیا . 

بیا ولی از من خبری مخواه . من منتظرم ...

شاید از پنجره باز هم آید صدا .

باز هم آن نیمکت

باز هم چرخ و فلک

باز هم قصه غمناک من و قصه تو

باز هم کوچه ی خالی ز خبر از دل تو

من که بستم کوله را .

 

نظرات 1 + ارسال نظر
غروب پنج‌شنبه 5 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 11:11 ب.ظ

من که نفهمیدم چی شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
۱-ایمان از خونه رفته
۲-دوستش داره ادامه میده
۳-خودشم گهگاهی مینویسه
۴-؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
۵-؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد