و اینگونه عشق تا ابد ادامه خواهد یافت*******پایان

بنام خدایی که دلم را به عشق آراست و آن را به فرشته ای عطا کرد که از زیبایی هیچ کم نداشت و از ازرش بیش از فرشتگان بود .
 به نام خدایی که هستی ام را به سوز و گداز افکند و مرحمی بر آن ننهاد . و خدای را سپاس که این نعمت را چه خوش به من عطا کرد . چیزی که به هر کس داده نمی شود . نعمتی که حتی فرشتگان هم از آن محرومند . و حال باید به جهانیان بیاموزم که عشق چیست و چرا جهان بر راز عشق تکیه دارد . عاشق و معشوق کیست و چرا هر آنچه بر زبان هر بی سر و پایی به نام مقدس عشق جاری می شود عشق نیست .
و اینگونه
(( عشق از ازل آغاز شد ))
به نام خداوند عشق و خداوند نور    خداوند کوه و زمین و سرور
باز هم شروع می کنم . باز هم می نویسم باز هم از آنچه در سینه دارم نشانی حک می کنم و این زندگی یعنی آنچه از زندگی بر من می گذرد را به زبان خط جاری می سازم شاید پس از من کسانی خواندند و آنچه بد کردم نکردند آنچه خوب کردم بهتر به شیوه جاری ساختند . ولی زندگی چیست . آیا فقط همین گذر روزها  شب ها و خوردن و خوابیدن و فکر کردن و درس خواندن  و همین چیزهاست . نه نباید فقط همین باشد یعنی اگر بخواهد فقط همین باشد بسیار بی ارزش است . پس باید حقیقتی والاتر وجود داشته باشد ؛ اما چه باز هم این چیزی های تمام شونده و موقت . نه باید حقیقتی باشد که زندگ را مطابق با میل انسان بی نهایت کند . می خواهم به این مسائل بیشتر بپردازم و از این ها بیشتر بگویم . شاید بتوان همه آن ها را در یک کلمه خلاصه کرد که شاید کس نتواند از پس بار معنایی آن به درآید و آن عشق است . به اول باز می گردیم . به قول معروف شروع به داستان سرایی می کنیم اما چگونه . حال می بینیم . پس به نام خدا . یکی بود هیچکی نبود غیر از خدای مهربان زیر این سقف کبود هیچی نبود . خوب چه می گویید . اگر عشقی در خداوند شعله ور نبود آیا چیزی بیش از این اتفاق می افتاد ؟ آیا اگر عشق  آفرینش در وجود باری تعالی متبلور نبود پس از آن آیا تغییری به وقوع می پیوست یا چیزی آفریده می شد . پس ادامه می دهیم اما فقط به خود و نسل خود می پرازیم .
همه چیز محیا شده بود گل و گیاه ، حیوان ها ی گوناگون ، کوه و دشت و جنگل و خلاصه همه در کنار یکدیگر محیا شده و بودند و متقابل با هم مرتبط بودند می زیستند . اما انگار وجود چیزی در این میان خالی بود و هیچ کس جز خالق یکتا از جای خالی آن آگاه نبود . خدای متعال همه چیز را آفریده بود و منظم کرده بود و هدایت می کرد اما هیچ کدام شایسته ی او نبودند . همه منتظر بودند که خداوند با اوج احساس و عشق شروع کرد . گل را سرشت چون نجیب و افتاده بود و چون مادری دلسوز هیئتی زیبا ساخت و گفت این دیگر برای من است و از آن جا که مهری فزون به آفریده اش داشت او را با نفس خویش متبرک ساخت . پس اینگونه انسان آفریده شد . خالق یکتا عاشق مخلوق خود شده بود پس گفت ((فتبارک الله احسن الخالقین)) سپس به تمامی فرشتگان و نزدیکان گفت به معشوق من سجده کنید که او برای من است . همه سجده کردند جز یکی در این میان که برای تقرب به خالق سال ها عبادت کرده بود . او حسد ورزید ، نسبت به معشوق خدا دشمن شد و همین غرور او را از عرش به فرش کشاند .
خدای متعال به معشوقش از آنجا که او را بسیار دوست می داشت دو گوهر تفکر و اختیار بخشید و گفت تو می توانی به مقام نزدیکی به من برسی که من بسیار مشتاق  آنم گرچه شاید همین دو گوهر که می تواند عامل وصال ما شود گاهی در اثر بی احتیاطی تو ما را ز هم دور سازد . حال تو ای معشوق من می خواهم تو را برای این شایستگی بیازمایم که آیا من می توانم به عنوان معشوق خویس تو را قرار دهم یا این که تو به عشق و مهر من پشت پا می زنی و دل مرا خواهی شکست و از آنجا که دل شکستن از یک عاشق بسیار برایش سخت تمام می شود تاوان این دل شکستن را از تو خواهم گرفت . من تو را به زمین می فرستم گرچه شایسته بهشت من بودی ولی باز تو را می بخشم چون تو را بسیار دوست می دارم و می خواهم مرا آن چنان روسفید کنی که به فرشتگانم بگویم ای شماهایی که می گفتید معشوق من به من خیانت می ورزد و دل مرا می شکند حال ببینید که چگونه او نیز دل عاشق مرا شاد می کند و بر محبت بین من  و خود می افزاید آیا دیدید که  او با این که می توانست  از من دور شود چگونه وفادار ماند و چگونه شایسته من و شایسته این است که من عاشق او باشم .حال برو ؛ برو و شایستگی ات را به همگان ثابت کن و باز به نزدم بازگرد و از دشمن من و تو و دشمن این عشق بین من و تو غافل مشو که هزار ترفند زند تا دل معشوق زعاشق فاصله ای دور بگیرد.
و حال اینگونه (( عشق ادامه یافت ))
حال به خود باز می گردم . عاشق بودم و این عشق درسینه ام شعله ور که ((ناتانائیل)) از سوی خدا آمد . بار اول نشناختم ولی کم کم آشنا شدیم . کم کم از خود گفتیم و کم کم دل سپردیم ؛ و حال به اوج رسیدیم . به جایی فراتر از خیال . به جایی فراتر از ستارگان . فراتر از فرشتگان و دست در دست هم به خدایمان رسیدیم .
وحال ای آدمیان بشنوید . کلام عشق را از لب من بشنوید . سینه ای دارم از عشق شعله ور و چنان در سوز و گدازم که حتی سنگ های گداخته ی دنیایتان برایم جرعه ای از آب و یخ است . خدایی دارم که درد دلم را می شنود . پس به نام خدایی اورا دوست می دارم و او نیز مرا وحال می گویم که عشقی دارم که سراسر روحم با روح او آمیخته و سرار وجودم از عشق او تفتیده و این مقام من که می بینید از عشق او رسیده و فرشتگان به عشق ما سجده کرده و قبطه خورده . ای آدمیان عشق من تنها برای من است او را به کس دگر دیگر ندهید .
ای آدمیان عشق من که با شما کاری نکرده پس اگر درد دلش را نمی شنوید نمک بر زخم او نپاشید . ای آدمیان به خدایم سوگند که شما را نفرین می کنم اگر به عشق من گزندی رسانید به خدایم شکایت می کنم تا سراسر نسلتان را از روی مین منقرض کند . ای آدمیان شما معشوق نمی شناسید . شما از دل عشق من بی خبرید . پس ای انسان ها بی خبر از دل فرشته ، شما را چه به کار عشق قضاوت کردن . ای آدمیا شما را به آن که می پرستید بع معشوق من آزار نرسانید . ای آدمیان نیشتانای من دل سوخته است ، نیشتانای من جز غم و غصه و اندوه از این دنیای شما ندیده است شما را به خدایی که می پرستید شما را به جان آن که دوستش می دارید اگر مرحم به دل خسته اش نمی نهید هر بار به قلبش خون روا ندارید . به خدایم سوگند که شما نفرین شدگانید . ای کاش هرگز خدا شما را نمی آفرید . ای کاش هرگز شما را نمی شناختم . و حال اگر به دل معشوقه من رحم نکردید بدانید که عشق من به هیچ کس شکایت جز من نمی برد و بدانید که من آنچنان محکم ایستاده ام که با هر آنچه در توان دارید اگر به مقابلم به ایستید متاشی م شوید .
به خدایم سوگند اگر نیشتانای من از شما به من شکایت آورد چنان به روزتان می آورم که هر روز و هر شب از خدا طلب مرگ کنید و آن چنان زندگی را بر شما تنگ می کنم که خود به زندگی ننگین خود پایان دهید .
سه روز پیش شب هنگام با عشقم شروع به پرواز کردیم . در آنجا که دگر جز من و او دیگر کسی باقی نبود چیزی به من گفت که آن چنان آتش به وجودم کشید که بلند بلند شروع به گریستن کردم . می گفت که من را جز راهی بیش نمانده و آن ازدواج با مردی 42 ساله است که نه هرگز او را دیده و نه شناخته ام . می گفت که زین پس همه عمرم اینگونه گذر خواهد کرد که تو گویی مرا بسته به تختی و  به هر شام و سحر گوشت تن را از من به جدا کرده و بر جای پر از خون که بماند پاشند نمک و از طرفم دور شوند . گفتم که تو ای عزیزتر از همه عمرم اینگنه مگو بر دل بیمار و پر و خون عزیزت . اینگونه مگو  آن چه دگر از همه عمرم باقیست یک لحظه شود تاب نماند که بمانم بیشتر . گفتم که به من مگو که آهنگ صدایت زین پس شعشعه بر دل پر سوز و روانم نیست . گفت ای عشق و  تو ای تمام هستی از تو دیگر چه کنم که غیر از این چیزی نیست . گفتم که اگر امید پرواز ز من بر گیری دیگر که پری برای پرواز ندارم . گفتا که مگو دلم خراب است ویرانه هوای ساز و پرواز ندارد . گفتم که به دل باور این جمله دیگر ز من و صحبت من دور شوی . باریست گران  بر دل آزرده من که غیر از این دلخوشی دگر ندارم .  گفتا که روم از بر تو ولی همیشه بر یاد تو عشق تو باقیست دل من . گفتم که چه زیباست شود قصه لیلی که تویی و من مجنون به سرای دو جهان بار دگر باز . گفتا که اگر رخصت این عمل ندادی جان را به خدایی که بود صاحب آن می دهم و می شوم از هر دو جهان باز . گفتم که اگر این بکنی من به جهانی دیگر ،  نشوم جان می دهم و می شوم از هم و غم هر دو جهان باز . گفتا چه کنم دخترکی دارم و هستی باید ، ریزم به وجودش که فقط علت ماندن هم اوست . گفتم که به دل همیشه یادت دارم . باور نتوان کرد ولی قصه ما نیز به پایان رسد و قصه هر دوست.
خوردیم سوگند که تا روح و خدا هست . این عشق به جان و دل و روحمان بماند و هر شب که به آسمان ماه دیدیم . درد دل به او گوییم و بدانیم که هر لحظه کنار هم سپری می شود و درد دل نیز به غیر ماه که او رابط ماست نگوییم . اشک چشم خود جز به دل عاشق یکدیگر ننمودیم و  و نگذاریم که دنیا فکر کند که ما در برابر مشکلاتش کمر خم کرده ایم . و اگر دیدیم که روزگار بر ما سخت می گیرد جز به ماه شکایت نبریم . خدایا من چقدر دیگر باید در تنگنا باشم . حال دگر باید باور کنم که دیگر عسل را ندارم . دیگر آن آهنگ دلنشین صدایش را ندارم . دیگر آن پرواز های شبانه که دست در دست هم به آسمان ها می رفتیم و به خدا می رسیدیم ندارم . دیگر صورتی از عشق ندارم . دیگر هیچ چیز ندارم . و تنها به این امیدوارم که شاید در آخرت به هنگام محشور شدنم خدایم به وعده اش عمل کند و مرا با عشقم محشور کند . و تنها نیز به این دلخوشم که به مقامعشق رسیدم ، آن را فهمیدم و در آتشش سوختم . آتشی که تا ابد در آن خواهم سوخت و آن را با هیچ چیز عوض نخواهم کرد . حال ای عشق من برو و مرا با حال زیبایم تنها بگذار .
چه خس زیبایی دارم انگار که دیگر روی زمین نیستم انگار شعله هایی که از درونم بر می خیزد مرا به سمت آسمان ها می برد . انگار خدا مرا فرا می خواند شاید دیگر زمین شایسته من نیست . شاید به عهدم درست عمل کرده و خوب آزموده شده ام و حال من که معشوق خدایم باید به نزدش باز گردم و به انتظار آمدن معشوقم بنشینم همان گونه که خدایم به انتظار من نشست . باشد که معشوق من چگونه از آزمون عشق بیرون آید و من به این ایمان دارم که او رو سپیدتر از من خواهد بود .
و اینگونه

 (( عشق تا ابد ادامه خواهد یافت )) .



نظرات 7 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 08:27 ب.ظ

یعنی چی؟؟؟

بهناز پنج‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 12:00 ق.ظ

اقا ایمان من که باورم نمیشه یه ادم اینقد سرنوشت عجیبی داشته باشه ولی توی این جامعه هیچی بعید نیست و شما هم نباید خودتو ناراحت کنی

[ بدون نام ] جمعه 4 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 02:04 ب.ظ

من یکی که نمیدونم چی بگم

امید شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 06:52 ب.ظ

ادبیات قشنگی داری اما حالا مگه چی شده خوب به هر حال هر کسی یه جوری زندگی میکنه

[ بدون نام ] سه‌شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 08:51 ق.ظ

کسی مرا به افتاب معرفی نخواهد کرد

زینب و وحید سه‌شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 12:02 ب.ظ http://radepayedosti.blogfa.com

سلام

ما برای اولین باره که به شما سرمیزنیم ازاین بابت خوشحالیم.

ای ول خوب گفتی عشق تا ابد خواهد ماند اما بعضی وقتا فرصتی برای عشق بازی نیست .او میماند اما ما میرویم به همین راحتی کاش همیشدتا وقتی حس خوب عشق دروجودمان است عاشق بشویم.

وقتی نمی تونی فریادبزنی ناله نکن ! خاموش باش قرنها نالیدن به کجا انجامید؟تو محکومی به زندگی تا شاهد مرگ ارزوهایت باشی.
باتبادل لینک موافقی ؟ اگر موافقی خبرمون کن خوشحال میشیم.
ماهمیشه منتظرحضورسبزت هستیم.
فعلا یاعلی

امیر پنج‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 05:08 ب.ظ

حالا مگه چی شده اینقدر خودتو اذیت میکنی خب تو که نمیخواستی باهاش ازدواج کنی پس میتونی مثل گذشته دوسش داشته باشی

من می خواستم که باهاش ازدواج کنم ولی نشد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد