محرم آمد و یک کوله بار از خاطره
در دل من باز جان پیدا کند
آمد و هر دم صدای کودکان از نینوا
باز بلوایی دگر بر پا کند
****
باز هم آواز غم سر می دهیم
کوچه را با پوششی از عشق زیبا می کنیم
مسجد سبز محل حالا دگر مشکی شده
گویی از غم های زینب ماتمی بر پا شده
باز هم با بچه ها در هیئت لب تشنگان
کوچه را با هم مسقف می کنیم
زیر آن را با چراغی سبز رنگ
مثل رنگ شال آقا می کنیم
باز هم شب می شود اما دگر
نیست بر چشما خوابی دگر
کودک ششماهه آقای ما
بی قرار از تشنگی حالا دگر
تاب از دل می رباید هر شبی
گریه های دختر کوچکترش
منتظر بر راه بابا او ولی
او نمی بیند رخ زرد پدر
سلام اقا ایمان بابا من مردم از کنجکاوی پس قضیه عسل به کجا رسید بالاخره
سلام باشه براتون می نویسم